رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

صاحب زیباترین چشمهای دنیا

اولین سالروز تولد یکسالگی عزیزترینم

1391/4/13 12:10
نویسنده : مادر عاشق
454 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم از دیشب خاطره های پارسال این موقع برام زنده شد .

خاطره هایی که قلبم رو به درد میاره اما الان حاصلش شیرینه و خستگی رو از تنم بدر میکنه

سال 1390- 9 اردیبهشت ساعت 9 صبح

من طبق معمول رفتم سرکار و با اونهمه مسئولیتی که رو دوشم بود تمام مدت حاملگی رو طی می کردم اما اونروز صبح متوجه شدم که کیسه آبم سوراخ شده با تماس به دکترم گفت سریع بیا بیمارستان . منم متاسفانه بیمارستان توی طرح بود و هیچ آژانس و هیچ همکاری (اینقدر گل و مهربون هستند !!!) منو نتونست برسونه بیمارستان . بابایی هم همون روز صبح رفته بود عسلویه و من تنها بودم . با همکارم نیلوفر به سختی بعد از 3 ساعت خونریزی تونستیم برسیم بیمارستان .

دکتر به محض معاینه سونو نوشت و در همون حال دستور بستری داد . دنیا روی سرم خراب شد آخه خیلی زود بود و نباید به دنیا میومدی .تو ماه هشت بودی

منم با هزارتا غم و غصه بستری شدم . چه بستری شدنی ... یک ماه بیمارستان بستری بودم دیگه دلم داشت میترکید . تشخیص دادن که کیسه آب leak (سوراخ) شده و خونریزی داشتم که باید تحت نظر میموندم . دیوونه شدم به خدا .مثل زندانی ها تو این مدت بعضی روزهای تعطیل و پنج شنبه و جمعه بهم مرخصی میدادن اما من باید هر ساعت زنگ میزدم قندم و فشارم رو اعلام میکردم آخه به لطف کورتون های توی بیمارستان دیابت بارداری هم گرفتم ...

کارمون شده بود سونوی بیوفیزیکال و ... . باور کن حدود 400 تا 500 تا بچه اونجا بدنیا اومد و من با چشمام دیدم و بدرقشون کردم تا تو عزیز دلم رسیدی .

 

خلاصه روز 8 خرداد من از بیمارستان مرخصی گرفتم و اومدم خونه به خودم برسم و موهام رو رنگ کردم و کلی ششیتان پیتان (هههههههه)  و از خونه به دکترم زنگ زدم و گفتم که تکونهاش احساس میکنم کمتر شده . گفت غذا بخور و به پهلوی چپ بخواب و تو 1 ساعت ببین چندبار لگد میزنه اگر از 4 بار کمتر بود سریع بیا . منم لارنژیت بودم و خیلی سرفه میکردم و به سختی صدام درمیومد . تو یک ساعت دقیقا 4 بار لگد زدی ولی راضیم نکرد و صبح دوباره بهش زنگ زدم و گفت بیا یه سونوی ان تی بیمارستان . منم رفتم ان تی اما توی ان تی تا من سرفه میکردم ضربان نگار بالا پایین میشد و اون پرستار دیوونه میخندید و میگفت چیه خسته  شدی و میخواهی بهانه بیاری و زود زایمان کنی .

اونا به دکتر خوب گزارش کردن اما بابایی زنگ زد و گفت خانم دکتر ما راضی نشدیم یه کاری کنید که خانم دکتر گفت دوباره برید سونوی ان تی و بیوفیزیکال پیش دکتر اکرمی . که خلاصه این کارها تا 8 شب تو سونوگرافی بودیم البته هربار باید با آمبولانس بیمارستان میرفتیم و برمیگشتیم . خیلی خنده دار . تا حالا تو عمرم اینقدر سوار آمبولانس نشده بودم .

خلاصه اونجا نمیدونم چی شد که دکتر یهو تا سونو کرد (همون دکتر بداخلاقه آقای دکتر اکرمی که با کسی صحبت نمیکنه) داد زد خانم منشی آمبولانس خبر کنید . منم عین بید میلرزیدم

پسر گلم ساعت 8.30 شب روز 9 خرداد بود و تاریخ زایمان به من 31 خرداد داده بودن .نمیدونم چی شد که سریع رسیدم بیمارستان و اتاق عمل رو آماده کردن و منم هول هول به مامان و خواهرم زنگ زدم و خبر دادم

راستش یه اس ام اس حلالیت هم دادم و خودم خیلی استرس داشتم آخه میشنیدم که میگفتن اگر یه ربع دیرتر بشه مادر از دست میره . واقعا دقایق سختی برام بود .. توی بیمارستان یه پرستار گان تنم میکرد یه پرستار کارهای مربوط به عمل . یکی آرایشم رو پاک میکرد یکی وسایلم رو ازم میگرفت .

تو همین حین دیدم دکتر رسید و اومد بوسم کرد و گفت مامان خوشگله مقاومی؟؟؟

اینو که گفت من دیگه بدتر شدم فشارم افتاد و سرم بهم وصل کردن . همون موقع دکتر داشت نتایج سونو رو نگاه میکرد گفت فقط بدوید راستش بعد فهمیدم فقط 40 سی سی اب توی کیسه مونده بود و توی کوچولوی من داشتی خفه میشدی و عفونت داشته توی خونم میریخته .

نفهمیدم چی شد . محیط سرد اتاق عمل رو دیدم اتاق شماره 9 آخرین اتاق توی ردیف اتاقهای عمل متخصص بیهوشی و همه بودن

خانم دکتر گفت میدونی پسر من و پسر تو توی یه روز بدنیا اومدن ؟ من الان جشن تولد پسرم بود اومدم .

این حرف زدناش برام شیرین بود و از اضطرابم کم میکرد . ناراحت بودم هنوز مامانم و خواهرم نیومده بودن .

خلاصه به دلایلی که لارنژیت بودم و تب بالایی هم داشتم بی حسی از کمر شدم .

تمام دقایق رو به چشم خودم دیدم همش حس میکردم بیهوش نیستم و میگفتم دارم میفهمم اما بعد میدیدم یه حس کوچیکه و من حتی توان بالا آوردن پام رو ندارم

یواشکی از توی آینه های چراغ اتاق عمل همه مراحل رو دیدم . من خیلی دل نازکم برای اینجور چیزا از خون میترسم اما لحظه ای که از توی شکمم درآوردنت و گریه کردی بهترین ثانیه های عمرمه . با صدای قشنگت میگفتی اونقه اونقه و سریع بعدش ساکت شدی . من گریه میکردم و دکتر منعم میکرد . تمام مدت ذکر میخوندن و همه پرستارها هم پشت در اتاق عمل بودن و تو این یک ماه که کلی با هم دوست بودیم همشون داشتن برام دعای توسل میخوندن . خلاصه یهو اونا اومدن تو و شروع کردن به عکس گرفتن .

من دیگه بهم آرام بخش زدن و فقط یادم میاد که بابایی رو دیدم که پیشونیم رو میبوسید .

ساعت 9.30 شب اتاق 9 روز 9 خرداد سال 90 بدنیا اومدی عزیز دلم

زمینی شدنت مبارک

همیشه دوست داشتم بهترینها برای تو باشه .

پسرم امیدوارم سلامتی , اخلاق نیکو و کرامت, علم و دانش و معرفت روزیت باشه .

تولدت مبارک

 

ساعت 1 شب خاله نیلو م مامانی و بابایی و عمو محمد رو دور و برم دیدن که همشون از خوشحالی دارن گریه میکنن و توی شیطون داری قلپ قلپ شیر میخوری . خیلی حس زیبایی بود . هنوز هم عاشق این حسم . با عشق بهت شیر میدم و دوست دارم شیره وجودت با عشق تشکیل بشه بهترین

 خاله لیلا و خاله سمانه هم از اون سر شهر بنده خداها اومده بودن دیدن ما که نشد و چند روز بعد خاله لیلا جون رفت استرالیا . همیشه هست و به یادته

پسرم یکسال گذشت و از خدا سپاسگزارم که ما رو لایق داشتن تو کرد . همیشه می گفتم باید اینقدر خوشبخت باشی که یکی رو به مهمونی زندگیت دعوت کنی . حالا خوشبختم و از من خوشبخت تر کسی نیست .

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت : چه جالب الان نگاه کردم دیدم این هم پست نهم هست . میبینی پسرم نمیدونم چرا اینقدر عدد 9 همراهته؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (25)

مامي نسيم ( مامان ملودي )
9 خرداد 91 9:47
عزيزم تولدت مبارك


مرسی خاله جون
دوستتون دارم
مامان مرضیه
9 خرداد 91 9:55
سلام
فردا هم تولد 1 سالگی پسر منه آخه 1 روز کوچک تره. تولدت مبارک رهام جون.

http://fereshteyeman.blogfa.com


تولدت مبارک دوست جونم
زمینی شدنت مبارک
مامان رها
9 خرداد 91 9:57
امیدوارم همیشه زیر سایه شما و همسری سالم و شاد زندگی کنه.... تولدت مبارک رهام خاله


مامان رهای عزیز ممنون خیلی خوشحالم کردید
خاله جون مرسی
مامان امیرناز
9 خرداد 91 9:58
سلام عزیزم تولدت مبارک چقدر خوب مامانت از شب تولدت نوشت تمام نگرانیشو حس کردم وقتی مادر باشی حس یه مادر و با تمام وجود درک می کنی خوشحالم که به سلامت زمینی شدی فرشته مامانی به شما هم تبریک می گم پیشمون بیا


خاله جون مرسی که مامانم رو درک کردید. آخه مامانم همه مامانها رو دوست داره
وای چه وبلاگ قشنگی داره امیرناز و چه اسم زیابیی
آزی
9 خرداد 91 10:00
تولدش مبارک... ایشالا دامادش کنین


ممنون عزیزم
الیسا
9 خرداد 91 10:14
مبارک باشه ....ان شاءالله دامادیش !


ممنون الیسا جان
آزاده و ساینا
9 خرداد 91 10:42
سلام
تولدت مبارک عزیزم


مرسی خاله ها چقدر ماچاتون خوشمزه است
مامان علی خوشتیپ
9 خرداد 91 10:46
تولدت مبارک عزیزم.الهی 120 ساله شی


مرسی خاله جون
ایشالله علی جون نامدار باشه
ارشیدا
9 خرداد 91 11:37
تولدت مبارک عزیزم


مرسی عزیزم لطف کردی وبلاگم رو دیدی
مامان امیر علی
9 خرداد 91 11:49
تولدت مبارک


مرسی عزیزم
مرسی خاله جون
مامان زهرا
9 خرداد 91 12:23
تولد تولد تولدت مبارک


صد و بیست ساله شی
خوشحال میشیم به ما هم سر بزنید



مرسی عزیزم
حتما میام و مهمون وبلاگتون میشم . چشم رای میدم عزیزم
مامان زهرا
9 خرداد 91 12:23
سلام خانمی ممنون می شیم به زهرا جون در مسابقه عکس نی نی ها در آدرس زیر رای بدهید از حمایتون سپاسگذاریم http://noruz1391.niniweblog.com
hony
9 خرداد 91 13:35
تولدت مبارک پسر کوچولو.
امیدوارم دنیا جای بسیار خوبی برات باشه و باعث خوشبختی و سرافرازی و عاقبت بخیری خودت و خانوادت بشی


هانی (نسیم ) عزیزم ممنون
امیدوارم دنیا جای خوبی برای همه فرشته هامون باشه
دوستت داریم
مامان نيكا
9 خرداد 91 13:57
عزیزم تولدت مبارک
انشالله همیشه شاد و سلامت باشی


در کنار شما مامانی مهربون و نیکای خوشگل
سمانه(مامان محمدرهام)
9 خرداد 91 15:12
سلام عزیز دلم

اسم گل منم محمد رهامه ان شالله نامدار باشید.

تولدت مبارکککککککککککککککککککککک وان شالله هعمیشه سالم وشاد باشی وتبریک ویژه به مامان خوبت که خیلی برات زحمت کشیده.اولین سالروز مادر شدنت مبارک مادر عشق.


مامان سمانه مهربون مرسی که اومدی و مهمون ما بودی و ما هم اومدیم خونتون مهمونی
ایشالله محمد رهام عزیز هم زیر سایه شما و پدرش روزهای خوبی رو داشته باشه
شیوا(سایه)مامان رها
9 خرداد 91 15:16
تولدت مبارک رهام عزیز امیدوارم 100 ساله بشی عزیز دلم


خیلی خوشحالم کردی با پیامت عزیز دلم
مرسی که اومدی
مامان فافا
9 خرداد 91 15:39
تولدت مبارک عزیزم.ان شاالله 120 ساله بشی




واییییییییییییییی
یه عالمه بوس و گل و قلب
عاشششششششقققققققققتتتتممممم
مرسی خاله جون
مادر
9 خرداد 91 21:10
سلام
تولد
تولد
تولدت مبارک
مبارک
مبارک
تولدت مبارک

با امید سلامتی و خوشبختی و موفقیت شما
تمامی ماجرای زایمانتون را خوندم...خیلی اذیت شدی...این جور مواقع است که میگن بهشت زیر پای مادران است...این جمله واقعیت برازنده شماست


مامان آرمان عزیز . مطمئنم که بهشت زیر پای همه مادرها هست چون واقعا از جون مایه میزارن .
آرمان گل رو از طرف من ببوس و امیدوارم به همه آرمانهات برسی
sama
11 خرداد 91 11:32
تولدت مبارک عزیـــــــــــــزم

میدونم با تمام سختی هایی که برای زایمان کشیدی ... تمام روزها و شبهای این یک سال رو با حس مادری نخوابیدی .... استرس های همیشگی مادرانه .... ولی هدیه بودن یه پسر خوشگل به تمام این سختی ها می ارزه . بودنش مبـــــــــــــــــــارکت باشه و خسته نباشی


سمای عزیز مرسی که اینقدر مهربونی و با احسای کامل نوشتی
دوستت دارم
محمدرضا و هما
16 خرداد 91 12:35
رهام خیلی دوست داریم و تولدت مبارک و خیلی جیگری .


محمدرضا و همای عزیز مرسی که اینقدر مهربونید
ما هم دوستتون داریم
مامانی فری
22 خرداد 91 9:55
تولدت مبارک عزیزمممممممممممم

ماشالله چقدر نازو خوردنیه

اومدم دعوتتون کنم بیان جشن دندونی وبلاگی منتظرتون هستم


سلام
ممنون شما لطف دارید
چشم داریم میاییم مهمونی
مامان ثمین
27 خرداد 91 11:19
سلام مامان مهربون.تولد گل پسرتون مبارک .ان شاا... که همیشه شاد و پیروز و موفق باشید.راستی رمز میدی؟


سلام عزیزم
ممنون گلم
دوباره صفحه رو رفرش کن رمز رو برداشتم
مامان رسا
28 خرداد 91 0:22
چشمام بارونی شد....رهام کوچولو تولدت مبااااااااارک....خیلی خیلی باید قدر مامانت رو بدونی..........مامان رهام جون ایشالا که همیشه شاد و سلامت در کنار هم باشید......تمام لحظه های تولد پسرم اومد جلوی چشمم....


مامان رسای عزیز فدای چشمهای بارونی ات بشم عزیزم
من قصد ناراحتی شما رو نداشتم . عذر میخوام
از مهربونی ات یه دنیا ممنون
هلن
4 تیر 91 13:04
واقعا لذت بردم تولد گل پسرت مبارک باشه عزیزم همیشه برات بخنده و لذتش رو ببری
گیلدا
15 مهر 91 14:58
سلام.من این پست رو که خوندم زدم زیر گریه.فکر کن سر کار باشی بزنی زیر گریه.البته همکارهام دیگه عادت کردند میگن دوباره چی خوندی تو این نت.واقعا لحظات خیلی عجیبی داشتی.به اون حسی که داشتی گریه ام گرفت.منم النا رو از طریق بی حسی نخاعی بدنیا آوردم.شکر خدا حین بارداری مشکلی نداشتم و النا یک هفته مونده به تاریخ اعلام شده بدنیا اومد.ولی تا دلت بخواد مشکلات بارداری رو داشتم.چندین بار بخاطر بالا و پایین شدن هورمونها مشکلات قلبی پیدا کردم.دکتر قلب بهم می خندید و میگفت طبیعیه.چشمت روز بد نبینه.هر چی بود گذشت الان دیگه برام یه خاطره شده.


گیلدای عزیزم اول ممنونم که اومدی اینجا و همراهم بودی و دوما عذر میخوام که اشکتو درآوردم . راستش خودم هم مثل تو هست و به این ابراز احساسات آشنایی دارم . ضمنا امیدوارم دیگه از اون روزها هیچ نشانه ای برای من و تو نمونده باشه و همیشه غرق در شادی باشیم .
مواظب خودتون باشید دوست مهربونم
غزال