اولین سالروز تولد یکسالگی عزیزترینم
پسر گلم از دیشب خاطره های پارسال این موقع برام زنده شد .
خاطره هایی که قلبم رو به درد میاره اما الان حاصلش شیرینه و خستگی رو از تنم بدر میکنه
سال 1390- 9 اردیبهشت ساعت 9 صبح
من طبق معمول رفتم سرکار و با اونهمه مسئولیتی که رو دوشم بود تمام مدت حاملگی رو طی می کردم اما اونروز صبح متوجه شدم که کیسه آبم سوراخ شده با تماس به دکترم گفت سریع بیا بیمارستان . منم متاسفانه بیمارستان توی طرح بود و هیچ آژانس و هیچ همکاری (اینقدر گل و مهربون هستند !!!) منو نتونست برسونه بیمارستان . بابایی هم همون روز صبح رفته بود عسلویه و من تنها بودم . با همکارم نیلوفر به سختی بعد از 3 ساعت خونریزی تونستیم برسیم بیمارستان .
دکتر به محض معاینه سونو نوشت و در همون حال دستور بستری داد . دنیا روی سرم خراب شد آخه خیلی زود بود و نباید به دنیا میومدی .تو ماه هشت بودی
منم با هزارتا غم و غصه بستری شدم . چه بستری شدنی ... یک ماه بیمارستان بستری بودم دیگه دلم داشت میترکید . تشخیص دادن که کیسه آب leak (سوراخ) شده و خونریزی داشتم که باید تحت نظر میموندم . دیوونه شدم به خدا .مثل زندانی ها تو این مدت بعضی روزهای تعطیل و پنج شنبه و جمعه بهم مرخصی میدادن اما من باید هر ساعت زنگ میزدم قندم و فشارم رو اعلام میکردم آخه به لطف کورتون های توی بیمارستان دیابت بارداری هم گرفتم ...
کارمون شده بود سونوی بیوفیزیکال و ... . باور کن حدود 400 تا 500 تا بچه اونجا بدنیا اومد و من با چشمام دیدم و بدرقشون کردم تا تو عزیز دلم رسیدی .
خلاصه روز 8 خرداد من از بیمارستان مرخصی گرفتم و اومدم خونه به خودم برسم و موهام رو رنگ کردم و کلی ششیتان پیتان (هههههههه) و از خونه به دکترم زنگ زدم و گفتم که تکونهاش احساس میکنم کمتر شده . گفت غذا بخور و به پهلوی چپ بخواب و تو 1 ساعت ببین چندبار لگد میزنه اگر از 4 بار کمتر بود سریع بیا . منم لارنژیت بودم و خیلی سرفه میکردم و به سختی صدام درمیومد . تو یک ساعت دقیقا 4 بار لگد زدی ولی راضیم نکرد و صبح دوباره بهش زنگ زدم و گفت بیا یه سونوی ان تی بیمارستان . منم رفتم ان تی اما توی ان تی تا من سرفه میکردم ضربان نگار بالا پایین میشد و اون پرستار دیوونه میخندید و میگفت چیه خسته شدی و میخواهی بهانه بیاری و زود زایمان کنی .
اونا به دکتر خوب گزارش کردن اما بابایی زنگ زد و گفت خانم دکتر ما راضی نشدیم یه کاری کنید که خانم دکتر گفت دوباره برید سونوی ان تی و بیوفیزیکال پیش دکتر اکرمی . که خلاصه این کارها تا 8 شب تو سونوگرافی بودیم البته هربار باید با آمبولانس بیمارستان میرفتیم و برمیگشتیم . خیلی خنده دار . تا حالا تو عمرم اینقدر سوار آمبولانس نشده بودم .
خلاصه اونجا نمیدونم چی شد که دکتر یهو تا سونو کرد (همون دکتر بداخلاقه آقای دکتر اکرمی که با کسی صحبت نمیکنه) داد زد خانم منشی آمبولانس خبر کنید . منم عین بید میلرزیدم
پسر گلم ساعت 8.30 شب روز 9 خرداد بود و تاریخ زایمان به من 31 خرداد داده بودن .نمیدونم چی شد که سریع رسیدم بیمارستان و اتاق عمل رو آماده کردن و منم هول هول به مامان و خواهرم زنگ زدم و خبر دادم
راستش یه اس ام اس حلالیت هم دادم و خودم خیلی استرس داشتم آخه میشنیدم که میگفتن اگر یه ربع دیرتر بشه مادر از دست میره . واقعا دقایق سختی برام بود .. توی بیمارستان یه پرستار گان تنم میکرد یه پرستار کارهای مربوط به عمل . یکی آرایشم رو پاک میکرد یکی وسایلم رو ازم میگرفت .
تو همین حین دیدم دکتر رسید و اومد بوسم کرد و گفت مامان خوشگله مقاومی؟؟؟
اینو که گفت من دیگه بدتر شدم فشارم افتاد و سرم بهم وصل کردن . همون موقع دکتر داشت نتایج سونو رو نگاه میکرد گفت فقط بدوید راستش بعد فهمیدم فقط 40 سی سی اب توی کیسه مونده بود و توی کوچولوی من داشتی خفه میشدی و عفونت داشته توی خونم میریخته .
نفهمیدم چی شد . محیط سرد اتاق عمل رو دیدم اتاق شماره 9 آخرین اتاق توی ردیف اتاقهای عمل متخصص بیهوشی و همه بودن
خانم دکتر گفت میدونی پسر من و پسر تو توی یه روز بدنیا اومدن ؟ من الان جشن تولد پسرم بود اومدم .
این حرف زدناش برام شیرین بود و از اضطرابم کم میکرد . ناراحت بودم هنوز مامانم و خواهرم نیومده بودن .
خلاصه به دلایلی که لارنژیت بودم و تب بالایی هم داشتم بی حسی از کمر شدم .
تمام دقایق رو به چشم خودم دیدم همش حس میکردم بیهوش نیستم و میگفتم دارم میفهمم اما بعد میدیدم یه حس کوچیکه و من حتی توان بالا آوردن پام رو ندارم
یواشکی از توی آینه های چراغ اتاق عمل همه مراحل رو دیدم . من خیلی دل نازکم برای اینجور چیزا از خون میترسم اما لحظه ای که از توی شکمم درآوردنت و گریه کردی بهترین ثانیه های عمرمه . با صدای قشنگت میگفتی اونقه اونقه و سریع بعدش ساکت شدی . من گریه میکردم و دکتر منعم میکرد . تمام مدت ذکر میخوندن و همه پرستارها هم پشت در اتاق عمل بودن و تو این یک ماه که کلی با هم دوست بودیم همشون داشتن برام دعای توسل میخوندن . خلاصه یهو اونا اومدن تو و شروع کردن به عکس گرفتن .
من دیگه بهم آرام بخش زدن و فقط یادم میاد که بابایی رو دیدم که پیشونیم رو میبوسید .
ساعت 9.30 شب اتاق 9 روز 9 خرداد سال 90 بدنیا اومدی عزیز دلم
زمینی شدنت مبارک
همیشه دوست داشتم بهترینها برای تو باشه .
پسرم امیدوارم سلامتی , اخلاق نیکو و کرامت, علم و دانش و معرفت روزیت باشه .
تولدت مبارک
ساعت 1 شب خاله نیلو م مامانی و بابایی و عمو محمد رو دور و برم دیدن که همشون از خوشحالی دارن گریه میکنن و توی شیطون داری قلپ قلپ شیر میخوری . خیلی حس زیبایی بود . هنوز هم عاشق این حسم . با عشق بهت شیر میدم و دوست دارم شیره وجودت با عشق تشکیل بشه بهترین
خاله لیلا و خاله سمانه هم از اون سر شهر بنده خداها اومده بودن دیدن ما که نشد و چند روز بعد خاله لیلا جون رفت استرالیا . همیشه هست و به یادته
پسرم یکسال گذشت و از خدا سپاسگزارم که ما رو لایق داشتن تو کرد . همیشه می گفتم باید اینقدر خوشبخت باشی که یکی رو به مهمونی زندگیت دعوت کنی . حالا خوشبختم و از من خوشبخت تر کسی نیست .
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت : چه جالب الان نگاه کردم دیدم این هم پست نهم هست . میبینی پسرم نمیدونم چرا اینقدر عدد 9 همراهته؟