رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

صاحب زیباترین چشمهای دنیا

نمی دونم چی بگم . حسرت ؟ آه؟ جوانی؟ هرچی که شما بگید

1391/9/28 10:01
نویسنده : مادر عاشق
529 بازدید
اشتراک گذاری

فقط چند روز سرکار نبودن و با پوست و استخوان درک کردن اینکه

چقدرررررررررررررررررررررر زندگی به خودم بدهکارم!

چقدر صبحها کمی دیرتر از خواب بلند شدن

چقدر صبحانه را سر حوصله خوردن

چقدر در صف آرایشگاه شلوغ بودن و به حس و حال زنان برای زیباتر شدن نگاه کردن

چقدر در پاساژها و مراکز خرید با زنهای دیگر چرخ زدن و سر به سر فروشندگانی که می خواهند جنسشان را با مهارت تمام به تو بفروشند، گذاشتن

چقدر تلفنهای طولانی و درد دل کردن

چقدر گردگیری و طی کشیدن با یک موسیقی ملایم

چقدر حس کردن معنی خانه

چقدر روی کاناپه لم دادن و فیلم دیدن

چقدر با مامان و بابا خرید رفتن و لذت بردن

چقدر سر ظهر با خواهرت روی یک تخت خوابیدن و به خاطرات گذشته خندیدن

چقدر مهمانی با دوستانت

چقدر تنهایی و سکوت و درخود فرو رفتن

چقدر کدبانویی و غذا پختن

چقدر کتاب و فیلم نخوانده و ندیده

چقدر قدمهای نزده

چقدر نگران دیر رسیدن و ترافیک و مترو و تاکسی نبودن

چقدر آسایش و عجله نداشتن

چقدر مالک وقت و فرمانده گذران زمان خودت بودن

چقدر آرایش کردن

چقدر شال و روسری و مقنعه هات را یک سو پرت کردن

چقدر لیوانها را حتی زیر آب سرد شستن و به رنگ جگری لاکهای ناخنت نگاه کردن. اصلا چقدر لاک نزده رنگارنگ

چقدر شبها بیدار ماندن و بافتنی بافتن و رویا رج زدن

چقدر نگران کم خوابی نبودن

چقدر زمزمه کردن آهنگ زیر لبهایت

چقدر حرف زدن

چقدر حرفهای نگفته

چقدر.....

سوای تئاتر و نمایشنامه و عکاسی و رقص و نوشتن و اینها که دوست داشتم و سراغی ازشان نگرفتم، به جز زنانگی کردن به معنای واقعی برای خودم و برای یک مرد ...، من چقدر همین چیزهای ساده و معمولی و پیش پا افتاده برای خیلی از آدمها را به خودم بدهکارم.

من بیش از هرکسی به خودم بدهکارم.

زن که باشی

کارمند که باشی

سی سال را هم گذرانده باشی

معنای زندگی نکرده را با چند روز سر کار نبودن جور دیگری می فهمی...از 18 سالگی ..20 سالگی....22 سالگی تا اینجا فقط یک پلک فاصله بود و من فکر میکردم اوه آدم 31 ساله خیلی بزرگ است.

تمام استرس ها.....شلوغی ها...بالا و پایین پریدن های هر روزه و دوست نداشتن کارت به کنار.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

سایه
4 دی 91 8:29
قربونت برم غزاله جون می فهمم چی میگی
منم که سرکار میرفتم البته قبل از دنیا اومدن رها . همینجوری بودم همیشه خسته بودم و حسرت این چیزایی که گفتی رو میکشیدم و روزی که تعطیلات خوبی داشتیم کلی از خجالت خودم در میومدم و کیف میکردم . البته من از اونایی نبودم که عشق کار باشم و شاید بارداریم بهانه ای بود برای استعفا دادنم!
ولی الان با اینکه خونه هستم هم رها فسقل اجازه این کارا رو نمیده و نمی تونم این کارا رو بکنم ... امیدم اینه که رها بزرگتر بشه و خودش با خودش سرگرم بشه و زمان خیلی از این کارا رو هم به مامانیش....
رهام نازمو ببوسش هزار تا .... یا همون به قول خودت بجلونش



عزیزم دلم برات خیلی تنگ شده. ممنون که هستی و بهمون سر میزنی و پیغام میذاری
تو هم رها جونم رو لواشک کن
آزاده ( مامان رها )
18 دی 91 16:57
خونه هم باشی باز این کارو نمیتونی انجام بدی فرشته ای مثل رهام نمیزاره...واسه همین غصه نخور ....به آینده رهام فکر کن..


مرسی ازاده جونم . این فرشته ها که واقعا یه دل آزاد میخوان تا لذتشون هم ببری
الهه
20 دی 91 10:07
درک میشید بانو
به شدت درک میشید!
گاهی فکر میکنم مامانای ما خوشبختر بودند که حد اقل میتونستند از بودن با بچه هاشون و یه زندگی معمولی لذت ببرند ولی تو این دوره زمونه و با این مسابقاتی که خودمون برای خودمون ترتیب دادیم گریزی نیست از این ماراتون بی انتها، خدا قوت


مرسی که میگی درک میشم . میدنم که تو هم مثل منی که درکم میکنی . ای کاش زندگی هاآسونتر بود و همه چیز پولی نبود تا بتونم یه نفس پیش بچه عزیز تر از جانم بکشم
مامان ایلیا
20 دی 91 10:28
سلام عزیزم حرف های تو همه درد دل من است با تمام وجود درکت میکنم







ممنونم ازت عزیزم
مامان هستی
23 اردیبهشت 92 13:09
چقدر از ته دل من گفتی .و بدتر از اینها اینکه با همه این حرفها و خستگی ها و سر کار رفتنا تو این تهران به این بزرگی هیچکسو نداشته باشی که چند دقیقه بری پیشش(مثل خواهر مادر یا یک دوست صمیمی )درست مثل من .من تو این شهر یه شوهر فوق العاده دارم ویک دخمل مامانی همین و بس


مامان هستی عزیزم
قربون اون دلت بشم خانومی
اگر قابل بدونی من رو مثل خواهر و دوست کنارت خواهم بود . برات ایمیل زدم . چک کن