رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

صاحب زیباترین چشمهای دنیا

رهام داماد میشود

<a href=" http://up.vatandownload.com/"><img src=" http://up.vatandownload.com/images2/894boyabtpo22db2b35a.jpg " border="0" alt="آپلود سنتر عکس رایگان" /></a>   http://up.vatandownload.com/images2/894boyabtpo22db2b35a.jpg ...
24 مهر 1391

دندونهای پسین

پسر قشنگم میدونی مامان 3شنبه 11 مهر ماه فضولیش گل کرد و دندوناتو وارسی کرد یهو دید اییییی جاااااااااااااااانننننننننننننننن 4 تا دندون جدید درآوردی بدن اینکه بفهمیم . عزیزم نه ماشالله گریه نه بهانه و نه تب . 2 تا کرسی راست و 2 تا کرسی چپ . قربونت برم دیدم که مسواکتو برداشته بودی و یه ساعت میکشیدی به دندونات نگو موضوع این بوده فدای اون مرواریدات بشم که باهاشون مامی رو گاز میگیری . پسر مهربونم مامانی بهم گفت 2 روز پیش میومدی بهش اشاره میکردی توی دهنتو و نشون میدادی پس احتمالا همون موقع مرواریدات دراومده قشنگم. 9 مهر بوده عزیزم. دوستت دارم و امیدوارم که همیشه سالم باشی  
15 مهر 1391

پسرم اگر بدانی ...

رهام عزیزم . پاره وجودم ... تو اگر بدانی عاشقانه دوستت دارم و می پرستمت . دیگر هیچ وقت نگران نخواهی بود تا ترکت کنم . تو اگر بدانی که بند بند وجودم در هوای نفست پر می کشد . دیگر هیچ وقت نگران نخواهی بود که دوستت بدارم . تو اگر بدانی تمام خستگیم با دیدن لبخند و صدای زیبایت در آستانه ی در, همگی دود می شود و به هوا میرود . دیگر هیچ وقت نگران نخواهی بود که دلتنگت باشم . تو اگر بدانی که پدر مهربانت با شنیدن صدای تو از راه دور, تمام قلبش به یکباره عشق و حسرت می شود . دیگر هیچ وقت نگران هیچ چیز نخواهی بود .   پسرم, عزیزم, مهربانم. خدا را برای داشتنت همواره شاکرم و اعتراف میکنم بهترین روزهای عمرم را دارم سپری می کنم . عشقی ...
8 مهر 1391

اولین سالروز تولد یکسالگی عزیزترینم

پسر گلم از دیشب خاطره های پارسال این موقع برام زنده شد . خاطره هایی که قلبم رو به درد میاره اما الان حاصلش شیرینه و خستگی رو از تنم بدر میکنه سال 1390- 9 اردیبهشت ساعت 9 صبح من طبق معمول رفتم سرکار و با اونهمه مسئولیتی که رو دوشم بود تمام مدت حاملگی رو طی می کردم اما اونروز صبح متوجه شدم که کیسه آبم سوراخ شده با تماس به دکترم گفت سریع بیا بیمارستان . منم متاسفانه بیمارستان توی طرح بود و هیچ آژانس و هیچ همکاری (اینقدر گل و مهربون هستند !!!) منو نتونست برسونه بیمارستان . بابایی هم همون روز صبح رفته بود عسلویه و من تنها بودم . با همکارم نیلوفر به سختی بعد از 3 ساعت خونریزی تونستیم برسیم بیمارستان . دکتر به محض معاینه سونو نوشت و ...
13 تير 1391