نمی دونم چی بگم . حسرت ؟ آه؟ جوانی؟ هرچی که شما بگید
فقط چند روز سرکار نبودن و با پوست و استخوان درک کردن اینکه چقدرررررررررررررررررررررر زندگی به خودم بدهکارم! چقدر صبحها کمی دیرتر از خواب بلند شدن چقدر صبحانه را سر حوصله خوردن چقدر در صف آرایشگاه شلوغ بودن و به حس و حال زنان برای زیباتر شدن نگاه کردن چقدر در پاساژها و مراکز خرید با زنهای دیگر چرخ زدن و سر به سر فروشندگانی که می خواهند جنسشان را با مهارت تمام به تو بفروشند، گذاشتن چقدر تلفنهای طولانی و درد دل کردن چقدر گردگیری و طی کشیدن با یک موسیقی ملایم چقدر حس کردن معنی خانه چقدر روی کاناپه لم دادن و فیلم دیدن چقدر با مامان و بابا خرید رفتن و لذت بردن چقدر سر ظهر با خواهرت روی یک تخت خوابیدن و به خاطرات گذشته خندیدن ...
نویسنده :
مادر عاشق
10:01